شفق مدرسه‌ای به رنگ عشق
شفق مدرسه‌ای به رنگ عشق

دخترک لبهاي ظريف و لرزونش رو جمع کرد و بغضش رو به زحمت قورت داد و با صدايي لرزان كه با بغضي فرو خفته همراه بود گفت: خانوم... مادرم مریضه... ميشه يه كم ديگه صبر كنين تو رو خدا ؟! خانوم انوري داد زد: بابات رو بگو بياد سارا باز مظلومانه گفت بابام صبح ساعت پنج و نيم ميره تا به اتوبوس شركت واحد برسه و تا غروب يه سره كارگري ميكنه. بجون مامانم ،ديشب به مامانم گفت يه چند روز ديگه حقوقمو ميگيرم و برات دوا ميخرم آخه سه هفته هست ، هر دو سه ساعت يهويي از گلوي مامانم خون مياد تازه برا آبجي زهرام هم ميتونه شير خشك بخره که شب تا صبح از زور گرسنگي گریه نکنه. سارا در حالي كه هق هق ميكرد و مدام پشت دستش را به چشماي اشكبارش كه حالا ديگه حسابي سرخ شده بود، مي ماليد ادامه داد: بابام به من قول داده كه اگه پولي براش موند برام دفتر بخره که ديگه مجبور نباشم مشق دفترهای داداشم رو پاک کنم و توش مشق بنویسم... خانوم تو رو خدا ، تو رو به امام زمون، بابا و مامان جونم رو نخواين بيارمشون مدرسه، قسم ميخورم ،قول می دم اونوقت مشقامو ديگه...... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت :برو بشین سارا ...و کاسه اشک چشمش بي صدا رو گونه هايش سيلاب وار روانه گشت..... و كلاس در بغض و حزني اشك آلود فرو رفت و چشمهاي خيس دانش آموزان ماند و هق هق هاي دردآلود سارا


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ یک شنبه 27 / 2 / 1392برچسب:, توسط علی انتظاری زارچ